داستانها و پندها(حتما ديدن كن ضرر نمي كني )
هر چيزي كه بخواي ...زود باش بيا ديدن كن
عشق فقط .........خدا****دلتان سرشار از ياد خدا باد.. . یادمان باشد پیمانى راکه در طوفان با خدا مى بندیم در آرامش فراموش نکنیم . . . .
درباره وبلاگ


خدايا من معني قسمت و حكمت رو نمي دونم اما... تو معني طاقتو مي دوني مگه نه؟؟؟ دلهر هايت را به باد بده اينجا دلي هست كه براي آرامشت دستي به آسمان دارد... سلام به دوستان گلم من مريم داوودي به عنوان مدير وبلاگ از اينكه افتخار دادين نگاه هاي زيباتونو متوجه وبم كرديد كمال تشكر را دارم و با درود و خوش آمد گويي اميدوارم از مطالب لذت ببريد ........بفرماييد.........

پيوندها
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق فقط...خدا و آدرس montazerolmahdi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 43106
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
مريم داوودي

آرشيو وبلاگ
3 آبان 1391
2 آبان 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
16 / 8برچسب:, :: :: نويسنده : مريم داوودي


 

كفش هايش به حدي تميز بود كه اصلا خاكي بر آن ننشسته

 

بود و اثر مسافرت بر آن كفش ديده نمي شد (با توجه به اينكه

 

كفش شخص مسافر،غبار آلود است و بر اثر راه رفتن زياد

 

پارگي يا ساييدگي در ان ديده مي شود )در اين ميان شخصي

نزد ان جوان امد

 

 

و تقاضاي كمك كرد .ان جوان خم شد و از روي زمين چيزي

 

برداشت و به او داد و ان تقاضا كننده دعاي بسار براي جوان

 

كرد .و سپس ان جوان از انجا رفت و ناپديد شد.

 

 

ما به ان تقاضل كننده نزديك شديم و پرسيذيم ان جوان چه

 

چيزي به تو داد؟گفت:ريگهايي از طلا به من داد. ان ريگ ها را

 

سنجيديم ،بيست مثقال طلا بود .انگاه فهميدم كه او امام زمان

 

(ارواحنا له الفداء)بوده است،به دوستم گفتم :مولاي ما كنار ما

 

بود و ما ندانستيم ،بر خاستيم به جستجو پرداختيم اما او را

 

نيافتيم .برگشتيم به جاي اول خودمان و از افرادي كه در آنجا

 

بودند جويا شديم كه اين جوان چه كسي بود ؟گفتند اين جوان ا

 

ز طايفه ي علوي از اهالي مدينه است كه هر سال پياده براي

 

انجام مناسك حج به مكه مي آيد*.

 

هر چند كه پير و خسته دل و نا توان شدم

 

 

 

هر گه ياد روي تو كردم جوان شدم

 

 

 

روزي بود پيام رسد از امام عصر(عج)

 

 

 

خوش دار،من به«عفو گناهت»ضمان شدم

 

*سفينـة البحارج 2ص 610.

 

 

 

پندي تكان دهنده!

 

 

 

ب

 

رادران يوسف وقتي كه خواستند يوسف را به چاه بيفكنند ،

 

يوسف لبخندي زد يهودا (يكي از برادران)پرسيد:چرا

 

خنديدي؟اينجا كه جاي خنده نيست.

 

 

يوسف گفت:روزي در اين فكر بودم ،چگونه كسي مي تواند با

 

من اظهار دشمني كند با اينكه برادران نيرو مندي دارم،اينك

 

خداوند همين برادران را بر من مسلط كرده تا بدانم كه نبايد

 

هيچ بندهاي به غير خدا اتكاء كند.*1

 

 

خداوند بزرگ ،يوسف را به خاطر تقوي و عرفان و معنويتش،هم

 

در دنيا و هم در آخرت ارجمند و عزيز نمود  كه مي نويسدك

 

 

يوسف0(ع)در ميان امت خود به قدري محبوبيت يافت كه وقتي

 

از دنيا رفت بر سر جناز هاش نزاع در گرفت و هر طايفه اي مي

 

گفت:«بايد جنازه او در محل ما دفن گردد».تا قبر او مايه بركت

 

ما شود .

 

 

سر انجام قرار بر اين شد كه يوسف را در زمين(يكي از نهر

 

هاي)رود نيل دفن كنند،زيرا اب نهر كه از روي قبر مي گذرد

 

،مورد استفاده همه ي مردم قرار ميگيرد و به اين ترتيب همه ي

 

مردم از فيض بركت وجود پاك يوسف بهره مند خواهند شد

 

،تمتمي مردم اين فكر را پذيرفتند يوسف را در ان نهر دفن

 

نمودند02*

 

 

 

*1تفسير جامع الجوامع ص 214.

 

 

 

*2مجمع البيان ج 5ص266.

 

 

 

 

 

 

 

ورق گرداني روزگار!

 

 

 

 

روزي مردي با همسرش كنار سفره نشسته بودند و غذايشان

 

جوجه بريان شده لذيذ بود.وآماده براي خوردن بودند كه:فقيري

 

به در خانه ي انها آمد و تقاضاي كمك كرد .

 

 

مرد بر خاست و با تندي ،آن فقير و از در خانه رد كرد.

 

 

مدتي از اين ماجرا گذشت ،مرد مذكور،كار و كاسبيش كساد

 

شد و فقير و تهيدست گرديد به گونه اي كه همسرش با او

 

نساخت واو ناگزير همسرش را طلاق داد،و خود به فقر و فلاكت

 

افتاد.

 

 

همسرش با مردي ازدواج كرد،و پس از مدتي كنار همسرش بر

 

سر سفر ه براي خوردن غذا نشسته  بود و اتفاقا غذاي ان

 

روزشان جوجه ي بريان كرده و لذيذ بود ،همينكه خواستند غذا

 

را بخورند ،فقيري به در خانه امد و تقاضاي كمك كرد .

 

 

مرد به همسرش گفت:اين جوجه را بردار و ببر به فقير بده زن

 

جوجه بريان شده را بر داشت و به در خانه امد تا انرا به فقير

 

بدهد  وقتي ان فقير را نگاه كرد ، دريافت كه همان شوهر

 

قبليش مي باشد پس جوجه پخته را به او داد،و در حالي كه

 

گريه مي كرد به خانه باز گشت.

 

شوهر دومش از علت گريه او پرسيد ،آهي كشيد و

 

گفت:فقيري كه در خانه آمده بود شوهر اولم بود،بيادم امد كه

 

با او در كنار سفره نشسته بوديم و مرغ پخته در در جلوي ما

 

بود و فقيري امد و تقاضاي كمك كرد ،و شوهرم باتندي او را از

 

در خانه رد كرد ، ولي امروز خودش به فقر و فلاكت افتاده است

 

و به در خانه ي مردم براي كمك خواهي ميرود ،گريه ام از

 

مكافات عمل است كه اين چنين به سوي انسان خواهد امد .

 

 

شوهر دوم وقتي كه اين جريان را شنيد ،سوگند ياد كرد و

 

گفت:ان فقيري كه به در خانه شوهر اول تو امد و شوهرت او را

 

با تندي رد كرد،من بودم!!1.*

 

اي دل از پست و بلند روزگار انديشه كن

 

 

 

در برومندي ز رعد و برق و باد انديشه كن

 

 

 

از نسيمي دفتر ايام بر هم خورد

 

 

 

از ورق گرداني ليل و نهار انديشه كن

 

 

 

1.*المخازن ج1ص 463.

 


نظرات شما عزیزان:

محسن
ساعت20:46---16 آبان 1391
لینک شدید

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نظرات (1)